![](/upload/k/khateratsokhte/image/Good-Morning-Sunshine.jpg)
عمری ست
گونه های آسمان از سیلی طوفان تَرک می خورَد
چشم ها ،ژاله باران
یوغ شب ،دامن می کشد از هرسو
انگار صبحی در کار نیست!
واژه ها در اعتصابی مسموم
به خود می پیچند
تن شهر از تازیانه ی سکوت ،زخمی
قناری در حنجره محبوس
وماهی فریاد در تُنگ تَنگ ِگلو
دق می کند از اسارت کلام
روح خیس من ،مصلوب ِدیوار
و سماجت شبهای بی ستاره
بغض کال مرا می فشارد
بخار می شوم
می چکم
درد می کشم و می شوم از ابهام پُر
ومی شوم از شقایق خالی
-انگار صبحی در کار نیست!
چه کسی خورشید را در قفس انداخت؟!
نظرات شما عزیزان:
|